به نظر من این عشق و علاقه مالیخولیایی بود و یک آدمی که از لحاظ روحی سالم باشه هیچوقت نمی تواند عاشق کسی باشد که فقط یک رابطه یکماهه در ۳ سال پیش باهاش داشته و بعد از اون هم شش ماه یکبار اگر جایی در خونه اطرافیان و و دوستان اگر پیش اومده باشه دیده باشدش.
از طرفی می خواست طبق دل پدر و مادر و برادرهایش رفتار کند که از این موجود یعنی معشوقش متنفر بودند و از طرفی هم هیچ جور قانع نمی شد که این عشق و علاقه هیچ پایان خوشایندی ندارد.
بدون اغراق اون زمان ها روزی ۲ ساعت با من تلفنی حرف می زد . یه موقع هایی که ازش می خواستم که بهم بگوید که چشه و چه احساسی داره .
راستش نمی تونستم درک کنم افسردگی عمیق و عجیبش و دردی رو که داشت می کشید و بال بالی که برای آرامش می زد و و همیشه بهم میگفت که هیچ وقت از یه آدم افسرده نخواه که از حسش برات حرف بزند چون در آنصورت تو هم پی می بری که همچین حالت و احساسی که هم تا حالا ازش بی خبر بودی وجود دارد و ممکنه تجربه اش کنی . به عبارتی می خواست بگوید حرف زدن من از احساسم ممکن است تو را هم به این وادی بکشاند. فقط این رو بدون که حاضرم فلج بشوم و حتی پاهایم قطع شود ولی آرامش داشته باشم.
درسمون تموم شد هرکدوم ارشد تو یه دانشگاه قبول شدیم . رتبه ارشدش شده بود ۹ و دانشگاه تهران قبول شد . خودش می خواست از دانشگاه خودمون برود می گفت که می خواهم از نو شروع کنم . رابطه مون خیلی کمتر شد . من دانشگاه دیگه ای بودم و همزمان سر کار می رفتم و همزمان هم ازدواج کردم .باهم باز هم در تماس بودیم ولی در حد احوالپرسی و درس و مقاله و پروژه حرف می زدیم. دیگه خیلی کمتر از عشق احمقانه ش حرف می زد . با یه پسر دیوانه تر از خودش و شدیدا افسرده تو چت دوست شده بود . گاهی تو حرفهایش می گفت خودم هم نمی دونم چرا باهاش دوست شدم و چرا دارم این دوستی رو ادامه می دهم . پسره دیوانه وار عاشقش شده بود . یه آدم دوباره سن بالا این بار آس و پاس از یه خانواده از هم پاشیده و فقیر و دیپلمه . خلاصه هر چه خوبان همه داشتند این آقا تنها داشت . وقتی ازش می پرسیدم که چرا این ؟ می گفت به یک کسی احتیاج دارم ولی نمی خواهم به احساسم به اون قبلیه خیانت کنم واسه همین هم یکی رو انتخاب کردم برای دوستی که خیلی سطح پایین باشه و نتوانم عاشقش بشوم . خداییش منطق رو حال می کنید؟
گذشت و گذشت تا اینکه یک روز یه از محل کارم با نامزدی که شوهر الانه بیرون بودیم یکی از دوستان مشترکمون زنگ زد و سلام و احوالپرسی خیلی مختصر و یک دفعه گفت نیوشا دیگه پیش ما نیست ..... و بعد هق هق گریه و من واقعا مغزم نمی کشید که یعنی چی ؟
یادم نیست بعدش چی شد فقط فکر می کنم زانوهایم شل شد و افتادم رو زمین . وای خدای من چه لحظه های وحشتناکی بود .
دیگه عزا داری برای یه دختر بیست و سه ساله که شرح نمی خواهد . می خواهد؟ تو مراسم بود که حدس زدم خودکشی کرده و با عکس العمل خانواده اش حدسم به یقین مبدل شد. فکر کنید روز خاکسپاری ۱۰۰ نفر از بچه های دانشگاه دختر و پسر سرکوچه شون جمع شدند برای شرکت در مراسم تشییع و خاک سپاری و خانواده اش هی به طرق مختلف می خواستند بپیچونند بچه ها رو.
این یه نمونه کوچیک از رفتارهای غیر طبیعی شون بود. ولی چرا آخه؟ افسردگی اش که چیز جدیدی نبود . بعد هم آدمی که بخواهد خودکشی کند که انگیزه هیچ کاری ندارد ولی این مثل چی درس می خواند و شاگرد اول دوره شون بود دو روز پیشش گفته بود می خواهد دکترا بخواند و ...
موج غصه و عزاداری که خوابید فکر کنم ۴ یا ۵ روز بعد از فوتش بود که خواهرم گفت که روز آخر زندگیش یعنی همون روزی که عصرش یا شبش جسدش رو تو اتاقش که درش رو قفل کرده بود ، بعد از شکستن در اتاق پیدا کردند به من زنگ زده بود، به خونمون . روز تعطیل بود ولی برای من کاری پیش اومده بود که رفته بودم سر کار . گریه می کرده خواهرم می پرسد چی شده ؟ وسط گریه می خندد و می گوید هیچی یه خورده دلم گرفته . خواهرم می گوید که سارا خونه نیست با موبایلش یا محل کارش تماس بگیر .می گوید باشه و خداحافظی می کند ولی تماس نگرفت هیچ وقت تماس نگرفت .
رفت و تموم شد به همین سادگی عزیزترین دوستم که با وجود افسردگی شدیدی که داشت واقعا بهترین دوست بود نه فقط برای من که برای خیلی ها . دختر مهربون ریز نقش و ظریفی که خنده های پر صدایش همه رو به خنده وا می داشت . دختر ۲۳ ساله ای که با وجود مشکل شدید و درد عمیق روحی اش سنگ صبور خیلی از اطرافیانش بود حتی پدر و برادرهای ۱۰ سال از خودش بزرگترش.
شاعر هم بود دو تا دفتر شعر داشت می دونم پیش کسی به امانت بود ولی نمی دونم پیش چه کسی؟ شعر هایش اگر منتشر می شد بی اغراق شهرتی بسیار برایش به همراه داشت ولی شدیدا مخالف بود با انتشار شعرهایش و حتی به ما هایی که محرم اسرارش و خلوتش بودیم اجازه نمی داد چیزی از روی دفتر شعرش بنویسیم یا حتی رو یه شعر به اندازه ای بمانیم که بتوانیم حفظش کنیم .
هیچ وقت نفهمیدم چی شد و چی به سرش اومده بود که مرگ رو به زندگی ترجیح داد هرچی بود می دونم خیلی برایش دردناک بوده چون اون دختری که من می شناختم زندگی رو با همه دردهایش دوست داشت. می دونم لحظه های وحشتناکی رو قبل از پرکشیدن گذرونده چون بالشی که زیر سرش بوده بعد از مرگ خیس خیس بود از اشک تا چند ساعت بعد که خانواده اش از مهمونی برگشتند و پیداش کردند. ولی حسم می گوید که به اون عشق احمقانه و دیوانه وارش
چی می خواسته به من بگوید؟ اگر با من حرف می زد فرقی می کرد ؟ الان زنده بود ؟ نمی توانم چیزی حدس بزنم . فقط امیدوارم به اون آرامشی که دیوانه وار دنبالش بود رسیده باشد .
و من ؟ من هیچ وقت دیگر نتوانستم با هیچ کس صمیمی بشوم . نمی دونم چرا، واقعا نمی دونم چون خود آگاه نیست .
دوست می شوم می خندم شادی می کنم سانسور شده درد دل می کنم ولی نمی توانم دریچه های روحم رو برای کسی باز کنم حتی برای همسری که عشقش برایم با ارزش ترین چیزی ست که دارم. هیچ دوست صمیمی دیگری ندارم .
دوستانی هم که مال آن زمان هستند ؟ نمی توانیم همدیگه رو تحمل کنیم تو دور هم جمع شدن هامون نبود اون رو می بینیم و تو همه حرف ها و سکوت هامون هست و نیست و نبودش آزارمون می دهد ، انگار که وقتی همدیگر رو می بینیم و دور هم هستیمه که اون نیست .
روحش شاد.